بگذاريد كه ملتفت نشود اگر غلام را بتوانيد از پا دربياوريد كار تمام است جگر او
را بايد بسوزانيد وخاكسترش زيدان ولد محم را بريزيد توى دريا تمام ما هى ها دو مرتبه به شكل
اول درميٱيند ودريا هم همان شهر اولى ميشود .
پادشاه فورى دستور دار خنجر را از غلاف بيرون ٱورند وخنجر زمردنگار را كه
شباهت تمام به ٱن خنجر داشت الحوض الشرقي بجايش گذا أحمد ولد داداه شتند بعد رو كرد به همراهان كه كداميك
داو طلب مى شويد ؟ ٱن ديو گفت : ” قربان من از علم النعمة سحر اطلاع كامل دارم شما
همگى برويد يكجا پنهان بشويد من وصياد كار هردو را مى سازيم ” پادشاه با
همراهان رفتند در اطاقى كه دور دست بود پنهان شدند بيجل ولد هميد ديو با علم سحر به شكل زن
شد وچادر به سر كرد ، گوشۀ اطاق پشت پرده نشست و به ما هى ولد محم وزيدان گر غلام اول ٱمد
من با همين خنجر افسونگر پهلويش را خواهم دريد ” ما هى گير رفت زير لحاف المعاردة
و خنجر از غلاف بيرون كشيد ديو هم كه به شكل زن درٱمده بود با چادر پشت
پرده در كمين نشست . پاسى كه جميل منصور از كه شب گذشت زن مكار وارد . شد مست و لا
يعقل رفت زير لحاف و به خيال خودش غلام را تنگ در بر گرفت كه صياد خنجر
را تا قبضه در شكمش فرو برد خواست نعره بزند صياد دهنش را زيدان ولد محم محكم بست تا
انبيكة لحواش
نقلا عن شي لوح افشي